در دل هاي يك بازنشسته
 
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


 
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
 
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
 
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
 
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
 
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت :  
قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
 
ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
 
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .
 
 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:, توسط عبدالحق

 

 

مرغ و خروسی که به خیر و خوشی

 عقد نموده زن و شوهر شده

اول ماه عسل خویشتن

روی نمودند به اطراف ده

کارگزاری ز ادارات شهر

 از بدی حادثه آن جا گذشت

همچو که افتاد نگاهش به مرغ

 چشم وی از دیدن او خیره گشت

گفت که : ای مرغ تپل ، خوشگلم

 کشته مرا هیکل رعنای تو

جمله کوپن های من کارمند

 باد فدای قد و بالای تو

گر برسد بر بدنت دست من

 جان کنم ای مرغ به قربان تو 

گاه خورم سینه ی چاق تو را

 گاه به دندان بکشم ران تو

چون که شنید این متلک ها از او

 زد به سر شوهر خود ، نو عروس

گفت : چرا بی رگ و بی غیرتی

خاک دو عالم به سرت ای خروس

از چه به آن راه زنی خویش را

 کاش که می مردم از این ماجرا

تو مثلا مرد منی  ؟ بی وجود

 او بخورد سینه و ران مرا؟

گفت خروس ای زن زیبای من

زین سخن او راه کجا می برد؟

چون که ننه مرده بود کارمند

تخم تو را هم نتواند خورد

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:خروس بی غیرت, توسط عبدالحق