در دل هاي يك بازنشسته
 
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 107
بازدید ماه : 381
بازدید کل : 34027
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


 

يكي از مديران سابق در بیرجند با انتقاد از روشنفکران ایرانی و منتقدان خود گفته بود “ اینها شیطان پرستان مدرن اند....برخی قیافه روشنفکری می گیرند، به اندازه یک بزغاله هم از دنیا فهم و شعور ندارند.” پاسخ سیمین بهبهانی به اين مدير:

شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی که روشنـــفکر را بزغاله خواندی

ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند در این خط جمله را بیـجا نشـاندی

سخن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا به نان و آب مجــانی کشــاندی

از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود هیاهــو شد عجب توتـــی تکانــدی

سخن هایت ز حکمت دفتری بود چه کفتر ها از این دفتر پراندی

ولیـکن پول نفـت و سفره خلــــق ز یادت رفت و زان پس لال ماندی

سخن از آسمان و ریسمان بود دریــغا حرفـی از جنــگل نراندی

چو از بزغاله کردی یاد ای کاش سلامـی هم به میــمون میرساندی


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:انتقاد, توسط عبدالحق

 

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!

 


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, توسط عبدالحق
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۴:۲۲
 
 
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.

فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!

مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.

فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.

فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کر

ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, توسط عبدالحق